زیمل بیان میکند تا روح روحِ که باشد، نامیرایی معنای دیگری دارد، از آدم به آدم معنای نامیرایی متفاوت است. فوت استاد شجریان بهانهای است برای این مطلب.
وبسایت آسو – ایرج قانونی: زیمل در آخرین اثر و در حقیقت وصیتنامهی فکری خود، نگاه (به) زندگی، بیان میکند که مسئلهبودنِ مرگ و مسائلی که بر اثر آن به وجود میآید (پروبلماتیک مرگ)، و نامیرایی هرگز ارتباطی واحد با واقعیتی به اسم «روح» ندارد، بلکه این رابطه برحسب فردیتِ این روح متفاوت میشود، به عبارت دیگر تا روح روحِ که باشد، نامیرایی معنای دیگری دارد، از آدم به آدم معنای نامیرایی متفاوت است.
زیمل میگوید «گوته یک وقت گفت که هرچند او تردیدی دربارهی نامیرایی ما (انسانها) ندارد، اما همهی ما نیز یک جور نامیرا نیستیم ــ حتی جلالت زندگی پسین ما بسته به آن است که چه اندازه بزرگ باشیم. به اعتباری این اندیشه پرتویی بر مفهومهای به راستی متضادی که به ذهن میرسد میافکند که، چیرگیِ روح بر مرگ به اندازهی قدرت روح است، یا آنکه هرچه روح مهمتر و جایگزینناپذیرتر باشد نیستیاش تصورناپذیرتر است.»
مرگ نیستکننده و به دست فراموشیسپارنده است، اما نه آن را که روحی بزرگ است و جایگزینی برای آن نمیتوان تصور کرد. دستکم وعدهی یک زندگی عالی و ممتاز فکری و معنوی چیرگی بر میرایی است. نامیرایی به اندازهی قدرت روح آدمی است. میتوان با نوع خاصی از زندگی، زندگی را نامیرا کرد.
گر بیفروزیش رقص شعلهاش در هر کران پیداست ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
«همهی ما یک جور نامیرا نیستیم.» بیشک، گوته کسی، چون سقراط را برخوردار از بالاترین مرتبهی نامیرایی میدانست.
کاهنهی معبد دِلفی گفته بود، «هیچ کس داناتر از سقراط نیست.» سقراط این را در جلسهی محاکمهی خود در دفاع از خود رو میکند، مدتها آن را پنهان کرده بود به طوری که شاهد اول ماجرا دیگر مرده بود و تنها برادرش زنده بود. او خوب میداند که این تعریفِ از خود بر حضار گران میآید، داناییاش از اینجا شروع میشود، پس در آن مناقشه میکند، زهر آن را میگیرد.
دانایی مدتها سکوت میکند دانایی تعیین میکند زمان سخن گفتن کی است و دانایی تعیین میکند که تدبیر (استراتژی) سخن گفتن چگونه باشد، و مثل همیشه دانایی بیش از کمّ و اندازهی سخن، کیفیت و چگونگیِ سخن را تعیین میکند. آنگاه دانایی میگذارد تا چگونگی سخن اندازهی سخن را تعیین کند. پس همانطور که در مقالهی «حکمت سقراطی» میخوانیم، که نظرات او دربارهی مرگ در آن، سنجیده و منظم، صورتبندی و نقد میشود، سقراط اقرار میکند که چیز باارزشی نمیداند. او این تعریفِ از خود را به این برمیگرداند که داناییِ او فقط در دانستن یک چیز است و آن این است که برخلاف دیگران میداند که نمیداند.
سقراط بعد از تثبیت مقام خاص خود در دانایی، که چیزی جز دانایی به نادانی نیست، در جلسهی دفاعیهی خود دربارهی مرگ سخن میگوید. و، چون میگوید «اگر قرار باشد ادعا کنم که از هر کس در همه چیز داناترم آن در این خواهد بود که، چون شناختی از چیزها در عالم ارواح ندارم پس تصور نمیکنم که شناختی دارم. (ر. ک. به مقالهی «حکمت سقراطی»، تأمل ۱) پس هر چه در باب مرگ میگوید از باب علم نیست از باب تمثیل و تشبیه است که مفید یقین علمی نیست بلکه زبان اشارت است و مفید احتمال است نه بیشتر. ما هم در این دفتر بیش از این نخواهیم گفت و نمیتوانیم گفت.
تمثیل سقراط از آن رو که تشبیه است، برخلاف تصور نویسندهی مقاله، اشکالی ندارد و نباید از همهی جهات صدق کند، یک وجه شَبَه نیز کافی است. این تمثیل از مَثَلهای رایج است که «خواب برادر مرگ است یا النُّومُ اَخُ الموت» به عبارت دیگر سقراط برای تقریب اذهان عموم میخواهد تنها بگوید، مرگ شبیه چیست نه اینکه چیست! و الا مرگ تنها مرگ است، چون تنها مورد ناهوشیاری برگشتناپذیر است. به عبارت دیگر، مرگ از هر نظر تنها به خود شبیه است نه چیز دیگری، چنانکه خواب نیز از هر لحاظ فقط به خود شبیه است.
اما آیا به راستی همهی آن چیزی که سقراط میدانست هیچ نبود! مگر این دانش او نبود که در قالب پرسش از دیگران ظاهر میشد و نادانی آنها را به رغم دعوی دانش نشان میداد؟ دانش پریشان میکرد نه بیدانشی، و هیچ! دانستنِ او، و نه ندانستناش، ولوله در شهر انداخته بود که یونانیان در معبد دلفی از کاهنه پرسیدند، آیا از سقراط، و نه هیچ کس دیگر، داناتر هست؟ و او از زبان آپولون گفت: نه. اگر این دانش در نزد او نبود اصلاً طرح این پرسش در معبد از زبان همشهریانش ممکن نبود، چرا آنها باید چنین سؤالی بپرسند؟ چه چیزی جز دانش آنها را مشوش کرده بود که در پی پاسخ و آرامش به معبد دلفی روی آورده بودند! اما سقراط میگوید هیچ چیزِ باارزشی نمیداند.
این پاسخ در عین حال معارضه با علمِ غیب است، علمِ کاهنه، آن هم معارضهای که در جلسهی محاکمه ابراز میشود که خودْ محکمۀ معارضه با سقراط است. به رخ کشیدن قدرتِ ستیزهگری در ستیزهای دیگر، ستیزه حتی با خود، در به آسانی نپذیرفتن تعریفِ از خود، به ستیزهگران و داوران دادگاه. سقراط همهی این جزئیاتِ دانش را که به مدد آن با همشهریان و غیبگویان به معارضه برمیخاست در خدمت یک کل میدانست و مؤدّی به یک حکم. همه جزئیات دانش باید با هم هماهنگ باشند و بین آنها تعارض و تناقضی نباشد و به راستی معلوم او شده باشند تا هم به او توانِ خیرهکنندهی رویارویی در هر گفتگویی را دهند و هم یکصدا فریاد برآرند که همهی این داناییها یک دانایی بیش نیستند و آن این است: من تنها کسی هستم که میدانم چیزی نمیدانم.
جزئیات میمیرند و باید بمیرند تا دانش حقیقی، دانشِ به یک چیز، سربرآرد. این مرتبهی مرگِ دانشهای جزئی و به آزادی رسیدن از آنهاست. برای همین آن گواهی کاهنه را برای چنین روزی و بحث دربارهی مرگ نگاه میدارد و نسبتِ دانایی به نادانی، همچون جفتِ هم بودنِ این دو، همچون یک مقوله (و قابل کاربرد در سطح عمومیتری) در ارتباط با مرگ درمیان مینهد. این در عین حال آغازِ راه دانایی است نه پایان آن، چه، اگر او نه از یک لحاظ بلکه از هر لحاظ دانا میبود در پایانِ راه دانایی میبود. اما در آپولوژی و در دفاع از زندگیِ پرثمر خود، این آغاز با پایانِ زندگی یا مرگ نسبت مییابد، چون پیشتر نسبت درونی پیدا کرده است، چنانکه زندگی با مرگ را چنین نسبتی است.
زیمل بین موجود زنده و غیرزنده برحسب صورت و فرم آنها فرق میگذارد، «فرمی که موجودات غیرزنده را تعریف میکند از بیرون از آنها تعیین میشود» حال آنکه بدنِ زنده «فرمش را از درونِ خود تولید میکند». در حقیقت غیرزنده را شکل میدهند، اما زنده خودْ شکل میگیرد. پس زندگی توانایی بر تعیین کردن است. چنانکه بدن زنده مرزهای مکانی خود را تعیین میکند، در عین آنکه این کار را درون مرزهای زمانمند میکند. در این میان مرگ تعیینکنندهی غایی است.
زیمل مینویسد: «مرگ فقط در ساعتِ مردن زندگی ما را محدود نمیکند (یعنی فرم نمیدهد)، بلکه مرگ حیثِ فرمال (شکلیِ) زندگی است که تمام محتواهای آن را تحتالشعاع قرار میدهد: محدود شدن کل زندگی به وسیلهی مرگ بر هر یک از محتواها و لحظههای آن از پیش تأثیر میگذارد؛ کیفیت و فرم هر یک از آن محتواها و لحظهها جور دیگری میبود اگر میتوانست به فراسوی این حد و مرز درونی و ذاتی دست یابد.» به عبارت دیگر کل زندگی ما در تمام محتواهای آن در زیر سایهی مرگ است.
ترس از مرگ نیست که وجود ما را فرامیگیرد بلکه آن ترس از نیستی محض است، چنانکه شاعر وصف آن را میکند؛ و باز در آنجا میخوانیم: «از مرگ میترسیم، ولی ممکن است زندگی بدون آن حتی مخوفتر باشد. آیا جاودانگی باعث عطش دوبارهی ما برای فانی بودن نمیشود؟ فانی بودن ممکن است چنان با زندگی آمیخته باشد که اگر آن را از ما بگیرند دیگر نتوانیم انسان باشیم.»
زیمل میگوید که «فرد آدمی … آنجا که حس بینایی و بساوایی ما مرزهای او را نشان میدهد پایان نمییابد» به عبارت دیگر، آدمی را میتوان دید شنید لمس کرد بوئید، اما آدمی همین نیست بیش از این است، دیوار، سبزه و چمن و بلبل و جسم و جز آن نیست، بیش از آن است که تنها به حواس پنجگانهی ما در بیاید و مرزهای وجودیاش را این حواس بپیماید و دریابد. او شخص است و حضور زندهای دارد. اما دقیقاً، چون این حضور را این حواس درنمییابند قابل اثبات نیست.
سعدی به آن در شعر زیبای خود «در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود» اشاره میکند به «احتمالاً مُردن» و وضعیت پارادوکسیای که او میآفریند.
منبع خبر : برترینها
پایگاه خبری تحلیل صدای شما به هیچ حزب و سازمان و ارگانی وابسته نیست و بصورت شخصی ، کاملا بی طرف و با هزینه شخصی فعالیت و به نشر مطالب می پردازد ( ما صدای شما هستیم )